یه داستان عاشقانه !!!

عاشقانه

  

 

توی کلاس درس تمام حواسم به دختری
بود که کنار دستم نشسته بود .

او من را داداشی صدا میزد. من نمیخواستم داداشش باشم .

میخواستم عشقش مال من باشه ولی اون توجه نمیکرد.

یک روز که با دوستاش دعواش شده بود اومد پیش من

و گفت: داداشی و زد زیر گریه...

من نمیخواستم داداشش باشم ... میخواستم عشقش مال من باشه

ولی اون توجه نمیکرد...

جشن پایان تحصیلی اش بود من رو دعوت کرد .

او خوشحال بود و من از خوش حالی او خوش حال بودم.

توی کلیسا روبروی من دختری نشسته بود که زمانی عشقش مال من بود.

خودم دیدم که گفت:بله . بعد اومد کنارم و طوری اشک تو چشماش حلقه زده بود گفت:

داداشی... من نمیخواستم داداشش باشم .میخواستم عشقش مال من باشه

ولی اون توجه نمیکرد...........................................................

الان روبروی من قبر کسی است که زمانی عشقش مال من بود...

داشتم گریه میکردم که یکی از دوستاش دفتری به من داد

داخل دفتر نوشته شده بود:

(( من نمیخواستم تو داداشی من باشی ... میخواستم عشقت مال من باشه

ولی تو توجه نمیکردی....))

نظرات 1 + ارسال نظر
yalda جمعه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:25 ب.ظ

akhe elahi ghalbam ejori shod chera ashegha beham nemiresannnnnnnnnnnnnnnnnn

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد